بسیاری از باورهای اشتباه ما ریشه در یک اتفاق فرهنگی و یا داستان در زمانهای بسیار دور دارد. بخشی از احساسات منفی و بد نسبت به تجارت دستدومیها نیز ارتباط مستقیم با داستانهای کلاسیک دربارهی اجناس دستدوم دارد.
داستانها و باورها
قصهها بخش مهمی از تفکر ما انسانها را میسازند. نوع و جنس داستانهایی که ما در بچگی با آنها مواجه میشویم، بسیاری از عکسالعملهای بزرگسالی ما را پیشبینی میکنند. داستانهایی که فراگیر و عام میشوند، به نوعی تفکر جمعی افراد یک اجتماع و فرهنگ آنها را رقم میزنند. البته، فرهنگ و تفکرات افراد هم روی تولید داستانها تاثیر میگذارد. اما تمرکز این مقاله روی داستانهای تاثیرگذار بر فرهنگ در ابعاد گسترده است.
وقتی حرف از کلاسیکها به میان میآید، منظور داستانهای بسیار قدیمیای هستند که ریشه در ادبیات یونان و رم باستان و یا داستانهای انجیل و تورات دارند. اساطیری که خرافات و قصههای پیرامون آنها، هنوز هم نقش گستردهای در نوع نگاه ما به مسائل مختلف دارند. حتی ما ایرانیها! یکی از این داستانها، قصهی پاندورا و جعبهی دستدوم اوست!
از جعبهی پاندورا
اسم پاندورا را زیاد شنیدهاید. احتمالا آن را به نوعی با برند طلا و جواهر و یا گاوصندوق به یاد داشته باشید. پاندورا، آدمیزادی در میان خدایان یونان باستان بود. دختر کنجکاوی که روزی یک جعبه، یا در برخی نسخهها، گلدان عتیقه را به امانت از زئوس، خدای خدایان یونان، دریافت کرد. زئوس به پاندورا تاکید کرده بود تا در گلدان یا جعبه را تا وقتی زئوس نگفته باز نکند. از طرفی، به پاندورا قول داده بود که جعبه متعلق به پاندورا است.
اما پاندورا طاقت نیاورد و در گلدان یا جعبهی عتیقه را باز کرد. درون جعبه پر بود از زشتی، سیاهی، پلیدی و مرگ که همه به روی زمین سرازیر شدند! پاندورا که سعی داشت در جعبه را ببندد متوجه شد روح دیگری نیز درون گلدان میدرخشد. آن روح چیزی نبود جز امید!
کفشهای قرمز اندرسون
داستان یونانی پاندورا الهام بخش قصههای زیادی شد. اما، داستان دیگری که توسط نویسندهی دانمارکی، هانس کریستین اندرسون، نوشته شد، فضا را برای بازگشت خرافه به فرهنگ دستدومها باز کرد. کفشهای قرمز باله، داستان دختری است که جعبه کفشی را به ارث میبرد و یا در بازار دستدومها آنها را با قیمتی پایینتر خریداری میکند. کفشهای داخل جعبه طلسم شدهاند و دخترک آنقدر با آنها حرکت میکند تا از خستگی میمیرد! این دو داستان زمینهی نوشتن داستانهای بسیار دیگری همچون جک و لوبیای سحرآمیز شدند.
این داستانها همگی به نوعی اجناس ارزان و دستدوم را بد و شوم جلوهمیدادند و جایی برای فرهنگ مثبتاندیشی نسبت به این استفادهشدههای ارزان قیمت نمیگذاشتند. اما چرا دستدومهای خبیث؟
داستانهای باورنکردنی!
داستان پاندورا کافی بود تا نطفهی یک باور سیاه نسبت به هر جنس امانت، استفادهشده، و یا دستدومی در ذهن مردم دنیا تشکیل شود. تصویر شفاف این داستانها، زمینهساز یک خرافه و فرهنگ بیجا درمورد نحس بودن خریدن یا پذیرفتن اجناس دستدوم شد. این داستانها حتی خرافات شفاهی و دهان به دهانی را ایجاد کردند که هنوز هم ردپای آنها را در داستانهای ترسناک میبینیم. خرافاتی مثل، باقی ماندن روح مالک پیشین در لباسش، جعبهاش و یا حتی خانهاش! اما اینها همگی داستان هستند. داستانهایی که بدون عمد، بر باور اشتباهی دامن زدند که هنوز هم فرهنگ تجارت دستدومیها را مسموم میکند.
روح زمانه!
دوران ما، ادعای علم و روشنفکری دارد. این ادعا تا حد بسیار زیادی نسبت به قرنهای پیشین درست هم هست. اما، برخی باورها هنوز انقدر در ذهن ما ریشه دارند که جدا شدن از آنها سخت است. کسی دیگر باور ندارد یک جنس دستدوم نحس و شوم باشد! اما چون هنوز ردپای ریشههای داستانی در فرهنگ اجتماعی همهی مردم کرهی زمین دیده میشود، افراد نسبت به خرید اجناس دستدوم مخصوصا اجناس دستدوم شخصی تردید دارند. این روح زمانه است که از یک قرن تا قرن دیگر ادامه پیدا میکند و جدا شدن از خرافات کار سختی است.
این بار که به سراغ خرید دستدوم میروید اگر دچار شک، دودلی و احساسات بدی شدید، یادتان باشد که یک جنس ارزان با کیفیت لزوما بد نیست. این ناخودآگاه شما است که نمیتواند بین داستانهای باورنکردنی و واقعیت یک انتخاب منطقی داشته باشد! تردیدی که ثمرهی مستقیم داستانهای کلاسیک دربارهی فرهنگ دستدومهاست!